سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خونِ جوشانِ امام حسین علیه السلام

بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است-مدتها است بفکر شهید محمد گیتی نشان هستم البته پسوند نشان شاید درست نباشد- روز ی سرگروه به من فرمودندبه مسجد سیاحتگر برو ویک سخنرانی کن- من خیلی تعجب کردم وبه انجا رفتم روحانی سید بزرگوار کمی چاق وبسیارخوش رو وبسیارجدی درحالیکه همه منتظر من بودند من در روی پله اول نشستم امر کردند بالابرو ان جذبه اجازه نداد که من چالش کنم بالا ا رفتم- وسخنرانی خودم شروع کردم- عظمت استادمعزز که امروزه خداوندمنان اجر جزیله به ایشا ن عنایت کند- حضرت ایت الله شهید دکتر مرتضی مطهری رحمت الله علیه- مطالبی داشتند که درحقیقت به روز اشاره داشتد جناب سرگروه که بعد کتابخانه بزرگی ایچاد کرد وفرشنوده کتب ان حضرت شد درمطالعات اش بهایننیجه رسید که استادمیفرماید سهگروه اگر درست شوند جامعه درست میشود رهبری – بازار-اموزش وپروش درست شوند جامعه میشود ومشکل بیشتر مال بازرار است منهم درسخنرانی خودم مقلالاتی که ایضشان درحقیقت درباره این سه گروه بود بخصوص بازار جملاتی ایشان بیان میکردم وتفسیر میکردم نگاه جمعیت وبخصوص لبخند یکنفر اشاره میکرد میکروفن از زبانت درور کن من تصور میکردم دربرزخ هستم وان فرد بعدادفهمیدم بازاری بود وفرمدند من مغازه دارم مطالب خوبی بود-درانجا من بایک گروه اشناشدم که کارهای انقلابی میکردند بخصوص اعلامیه پخش میکردند –از من خواستند هاین گروه درنزدیکی همان مسجد فردی یک خانه داده بوداعلامیهاماده میکردندوپخش میکردند که درضمن کارمنا مطالبی  بگویم بعد تعدای ازانها وادسپاه شدند.مدارجی طی کردند ویکی ازانها همان اقای محمد گیتی بود به حوزه رفت وچند سال حوزه-و- خوش درخشید- وبامن ارتباط تنگاتگ داشت- وحوزه رها کرد وبه جبهه رفت- بچه ها بهمن گفتندایشان حرف کسی راقبول نمیکند ولی احتمال دارد حرف شمارا قبول ایشان رابرگردانید و- ایشان تازه به جبهه رفته بود من نزدیکی دوران بسیارکوتاه از شهید منهدس ظلال النوارپرسیدم جای ایشان را پیدا کند ایشان رفت وبرگشت وفرمودند در میدان شوش است ن قبلا درتربیت معلم تعدای از دانشجویان میخواستندبه جبهه بروندمثلا سی نفر یک از انها فردی بسیارجدی وعبوس به من فرمودند نصایحی اگربلد هستید بفرمایئد من شرح دادم که زیرنگاه ودید دشمن هستید بخوید جائی پرسه نزنید غالبا درکانال ها باشید هرچه دشمتتیرمیزند بخوبی به خاطر بسپارید تصور کنید زودمتوجه مه چیز میشوید دشمن توپی دارد که بکانبرد هاست گرچه باین تیرانداز نقطه ک.ران توپ پیدا میشودولی کار سختی است وتوپ های زیادیدارد یا جابه جا میشود ویا بکارمی افتدوازهمه مهمتر موشک است وهواپیما است- ایشان فرمودنداینها چیز های ساده است نبایدما درجائی تعدامنان زیاد باشد ومن گفتم درجبهه به شما مسائل انجارا شرح میدهند- انها رفتند برکشتن همان جناب فرمودندما درانجا پی به نصایح شما بردیم یک عکسی به من نشان دادند روی یک تپه کوچگ علاوه بران سی نفر تعدادزیادی هم جمع شدن عکس گرفتن منخیلی تعجب کردم درردیف بالای تپه یکی از دانشجویانمرزشکاروخوش خنده وخوش اخلاق بود-و-د رعکس درحال خندیدن است فرمودند هواپیمای عراقی امد وبه سمت بالای تپه تیراندا ز ی کرد وچهار را شهدی کردازجمله ایشان وما هیچ صدائی از طرف خودمان نشنیدیم من گفتم شاید موشک های ضد هوائی ما بسیاردور بودن- ودوباره بالای ان تپه گرد هم امدیم دفعه قبل من ردیف پائین بودم واین بار ردیف وسط بودم باز یک موشک هواپیما درکنار ردیف اخر درشن فرو رفتد ومنفجر شد تعدای کمی شهید وزخمی داد ما جنگیدیم ولی اقا این وضع نمیشود- درادامه جناباقای مهندش شهید عزیز یک چیب باراننده به من داد وما به میدان شوش رفتیم- وقتیکه وارد شدیم ساعت درحدود نزدیک ظهر بود درطول را هرچه من چشم گردانم چیزی از واحدها نظامی ندیدم بیابان خالی وارد میدان شوش ضشدم بازمن چیز ی از جبهه ندیدم ولی غلغله نیروبود وفقط یکدیوار نیممتر ی کشیده بودند که ماشینها کنار ان پارک کنندونیروی ازروی این دیوار سوارماشین شودوتعدادماشین بسیارزیاد بود ان تپه انجا دیدم کهنوز بچه ها سوارتپه بودند.وعکس میگرفتندتنها امیتاز این میدان دورتراز عراق بود بچه های دور من ریختند وباخنده وکی از نها باکمینورفشانی فرمودندشما فرمانده ما هستید؟؟ من شایدیک لحظه فکرکردم دربرزخ هستم- گفتند شمابرای فلانی امدید اسمی رابردند اگپر برای فلانی امدید دوساعت است دیر شده است .ایشان جنازه مبارکش را به شیراز فرستادیم من گفتم این فلانی کیست ایشان فرمودندپسرایشان جزو گروهی بود که میرفتند خلبانهای ماراکه هواپیما سقوط کرده میاوردند ابیشان ریک بار هدف تیراندزی هواپیما شد وشهید شد وبعدپدرایشان که یکمیوه فروش امد جای ایشانم گرفت ایشان دیروز شهید شد دوساعت است که ایشان به شیراز منتقل کردند اگر شما به شیراز رفتید حتمااز جانب مادر مراسم ایشان شرکت کند وتسلیت به خانواده ایشان بگویئد وهرکاری انها داشتندانجام دهید من گفتم قول میدهم ولی من برای اجناب محمد گیتی امدم ایشان گفتن ما ایشان الان پیدا میکنیم من گفتم چگونه –به این سرعت میتوانیدایشان پیدا کنیم؟؟فرمودند که ایشان پیشانه سفیداست ریس گروه نجات خلبان ها باایشان است هیچ کس جروت نمیکند جز گروه ایشان امروزر ایشان خوداش سوارامبولانس شد .رفت وجنازه انجناب راورد رزاننده من یک گروهبان بود درگوش من فرمودند فلانی زودبایدبزنیم به چاگ- ایشان اوردند درک کرده بود هدف من چیز است اصلا به چشم من نگاه نگکرد وجدی گفت اگرمنظور شما مادن باشمااست من هرگز نخواهم امدمن گفتم نیم ساعت به من وقت بده بعدهرکاری خواستی بکن ایشان فرمودندمن همین الان ماشین است ومن عازم بصره هستم از انحا تابصره ودرسمت چپ تا ناکجا اباد نیرو میرفت- من مدتها فکر میکردم این چه تاکتیکی است؟؟ بعد مقاله خواندم از جناب اقای کارتر ریس جمهور امریکا که به ماخبردادند که درشوش مرکز تقسیم نیرو است مدتها ما فکر کردیم عقل ما به جائی نمیرسید بالاخر پنتاگون حدس زد ازانجا ایرانمیخواهدبهعراق حمله کند که یکی از شاهکارهای پنتاگون است ومانیروی عظیمی درمقابل انهاایجاد کردیم یک تجربه تلخکهبر موازین علمی جنگ نبود حیله زدن اساس است ولی میبایست ده جا چنین کن ومخفیانه درزیر زمین تجهیزاترامخفی کنند وسنگر پیش ساخته اماده کنند که بانیروی عظیمی درجای خود قرا بگیرد ظرف سه ساعت درشب چناچه دشمن گول خورده باشد حمله کنند به اصطلاح جا بماند درست مانند بازی فوتبال ایشان به بصره رفت ویک خلبان ما درنخلستان بصره فرود امد وبا بیسم جای خودرا گفت وجناب محمدخان باگروه خوددرروز باصدای تکبیر به سمت نخلستان رفت وتوسط تک تیراندازان عراق دربصر شهید شد من به شیراز امدم وان میوه فروشی را پپدا کردم جوانی زبرزرنگ پشت دخل بود واز ایشان منزل انجناب سدوال کردم وفرمودند داخل کوچه بغل دست شد وسمت چپ اولین خانه که دیوار به دیوار میوه فروش بود ایفن زدم درب باز شد یکخانه بافت قدیمی بسیاربزرگ پله میخورد پایئن برویم وپله میخورد که بال برویم باحوض بزرگ وباغچه من وارد حیاط شدم دیدم خانمی ثمین وچاق کنار پنچره نشسته است ولباس سیاه برتن دارد وبسیارباوقار وساکت ومنوارد اطاق شدم یکصلابتی دراوج ان حضرت زینب کبری صلواته الله علیها نشسته است وجریان گفتم وگفتم من قول دادم هر کاری از دست من بر اید بکنم ایشان فرمودند تنها پسر ما ان جوان بود وزمانی که پدرش میخواست برود گفتم من تنها می مانم ونمیتوانم اینمغازه رااداره کنم ودرب انرمیبندم ویا میفروشم ایشان فرمودند –خدا هست- ایشان به شهادت رسید قبل یک شاگرد زبر وزرنگ داشت که از پیش ما رفت وایشان زمانی که جریان شنید پیش من امد وگفت نارحت نباشیدمن اینجا اداره میکنم گرچه حقوق اش کمتراز جائی است که من الان کار میکنم منر غلامخود بدانید هرکاری بگوئید میکنم وشمانبایداز خانه خارج شوید وهمه کارمارانجام میدهد وخداوندمنان ایشان برای مافرستاده است

 


ارسال شده در توسط علی

بهمن 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
مرداد 1389
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
مرداد 90
شهریور 90
مهر 90
آبان 90
آذر 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 95
آبان 95
آذر 95
دی 95
بهمن 95
اسفند 95
فروردین 96
اردیبهشت 96
خرداد 96
تیر 96
مرداد 96
شهریور 96
مهر 96
آبان 96
آذر 96
دی 96
بهمن 96
اسفند 96
فروردین 97
اردیبهشت 97
خرداد 97
تیر 97
مرداد 97
شهریور 97
مهر 97
آبان 97
آذر 97
دی 97
بهمن 97
اسفند 97
فروردین 98
اردیبهشت 98
خرداد 98
تیر 98
مرداد 98
شهریور 98
مهر 98
آبان 98
آذر 98
دی 98
بهمن 98
اسفند 98
فروردین 99
اردیبهشت 99
خرداد 99
تیر 99
مرداد 99
شهریور 99
مهر 99
آبان 99
آذر 99
دی 99
بهمن 99
اسفند 99
فروردین 0
اردیبهشت 0
خرداد 0
تیر 0
مرداد 0
شهریور 0
مهر 0
آبان 0
آذر 0
دی 0
بهمن 0
اسفند 0
فروردین 1
اردیبهشت 1
خرداد 1
تیر 1
مرداد 1
شهریور 1
مهر 1
آبان 1
آذر 1
دی 1
بهمن 1
اسفند 1
فروردین 2
اردیبهشت 2
خرداد 2
تیر 2
مرداد 2
شهریور 2
مهر 2
آبان 2
دی 2
آذر 2
بهمن 2
اسفند 2
فروردین 3
اردیبهشت 3
خرداد 3
تیر 3
مرداد 3
شهریور 3
مهر 3
آبان 3
آذر 3